بسیار خسته بودم ناگهان خود را با لباس پرنسسی در کنار قصری دیدم بسیار


ناخوش بودم نمی دانستم باید چه کنم تا اینکه تصمیم گرفتم وارد قصر شوم انجا

تاریک بود و هیچ کسی آنجا نبود ناگهان صدای پیانو ی خوش نوازی امد تصمیم گرفتم


صدا را دنبال کنم هر چه جلو تر می رفتم راهرو های ان قصر (دهلیز) باریک تر


و باریک تر می شد بسیار تاریک بود انگار هرچه جلوتر می رفتم صدای پیانو


تمام نمی شد تا اینکه صدا بلند و بسیار نا خوش به گوشم خرد صدایی که


تمومی نداشت من تنها بودم و گوش هایم را گرفت و فریاد زدم کمک اما ...


تا اینکه خود را روی تخت بیمارستان دیدم فریاد زدم من زنده ام  اما ...


تا اینکه خود را در راهرو های باریک مادر بزرگم دیدم (دهلیز) این اخرین دیدار من از زمین  بود.