حال خوشی نداشتم پدرم مرابه بیمارستان برد


با لا خره نوبت من شد وارد مطب دکتر شدیم وبعد از معاینه ی من اقایی


با سرعت وارد مطب شد در دست اون مرد کودکی خرد سال بود اون کودک


از قسمت icu  امده بود کودک گریه می کرد و صورتی به سرخی هندوانه


داشت این طور که معلوم بود خرد سال وضع خوبی نداشت دکتر با سرعت از


مطب خارج شد خرد سال  در راه قش کرد وقتی به اتاق مخصوص رسیدند


قلب خردسال  نمی زد پدر و مادر اون خرد سال بسیار نگران بودند و امیدی


نداشتند


خرد سال را به اتاق شک بردند شک اول ... شک دوم ... شک سوم ...


شک چهارم ... دکتر بسیار نا امید شده بودو امیدش فقط  به شک پنجم بود


شک پنجم... خردسال با گریه به هوش امد


همه بسیار بسیار بسیار خوش حالشدند همه از خوش حالی گریه کردند


پدر و مادر اون خرد سال هم دیگر را در اغوش گرفتند و شروع به گریه


کردند
وقتی به خانه سیدیم همه چیز را برای مادرم تعریف کردم موقع خواب از

خدای بزرگ به خاطر زندگی دوباره ی ان خردسال تشکر فراوان کردم