رویا...
روی چمن های بسیار سبز در کنار درختی تنومند و بلند نشسته بودم هنوز
باور نمی کردم که در کنار این طبیعت زیبا باشم با خود اندیشیدم چگونه
می توانم در برابر این نعمت بزرگ الهی خودم را بزرگ تصور کنم
دوباره اندیشیدم
این دفعه به عظمت و بزرگی خداوند فکر کردم با خود می گفتم چه عظمتی
چه بزرگیی ...
تا این که صدایی را شنیدم صدای پدرم بود او می گفت شادناز،شادناز.
صبح شده دیگر بلند شو
در همون لحظه متوجه شدم همه ی این رویا ها فقط خواب بوده ناراحت
شدم اما ...